فرهاد..

ساخت وبلاگ

بعد اون دعوایی که بین من و فرهاد افتاد سر ماشین فرهاد و شباهتش به ماشین امید  هر دو برای هزارمین بار کات کردیم با هم ...و چند روز بعدش باز فرهاد پیام داد بهم ... و منم چون دلتنگش شده بودم دوباره شماره اش رو سیو کردم...

 همون چرخه تکراری احمقانه...

یه سری اتفاق های ریز و درشت افتاد بین ما دو نفر که نوشتنش از حوصله من خارجه و فکر کنم با نوشتن چت من و فرهاد تا حدودی بفهمید چی شد...

نوشته های آبی رو فرهاد فرستاده..الان گوشیم جلوی منه و دارم از توی موبایلم می نویسم شون..

 

این قدر بدم میاد بهت پیام میدم و می خونی و جواب نمیدی.خوب اگه نمی خوای بگو تا بهت پیام ندم.

چرا عکس پروفایلت رو نمی بینم زهرا؟

دوباره شماره ام رو حذف کردی؟

آره زهرا؟

 

این جا که رسید چند تا از پیامهای قبلی خودم رو فرستاد واسم...توی اون پیامها بهش یه جورایی ابراز علاقه کرده بودم.

 

من: چه حوصله ای داری هنوز نگه داشتی این پیامها رو

 

همه رو دارم.همه رو.از روز اول تا حالا

 

من برعکس تو هیچی رو نگه نداشتم.همه رو پاک کردم..حتی عکسهات رو ..حتی شماره ات رو..الانم که پیام میدی از روی عکس پروفایلت می فهمم که تویی

 

زهرا؟؟؟؟ عکسهام رو پاک کردی؟؟؟همه رو؟؟؟این یعنی چی؟

 

آره همه رو پاک کردم.

 

و دلیلش؟

 

اگه بخوام دلیل هاش رو بگم زیادن فرهاد..خیلی زیاد..من و تو اولش به قصد ازدواج با هم آشنا شدیم..ولی بعد از چند ماه فهمیدیم به درد هم نمی خوریم...رفتارمون مثل هم نبود...هر دومون فهمیدیم به درد ازدواج نمی خوریم..گفتیم بیخیال ازدواج!...مثل دو تا دوست کنار هم می مونیم.من بعد از اون روز دیگه واقعا فکر نکردم به ازدواج با هم ..حتی دیگه بهش فکر نکردم..

اگه یادت باشه خیلی وقتها بهت پیام میدادم.

می خوندی..یک کلمه جواب میدادی و گاهی هم جواب نمیدادی..بهت گفته بودم دلم تنگ شده برات..گفتم دوست دارم ببینمت ...گفتم داره تن صدات یادم میره...نگفتم؟

چند بار اومدم نزدیک مغازه ات توی کافه نشستم...بهت گفتم اومدم..می دونستی دوست دارم ببینمت ..دو قدمی ات بودم و نیومدی...من که بچه نیستم فرهاد ..34 سالمه..دختر 18 ساله نیستم که متوجه سردی رفتارت نشم...

که کله ام داغ باشه و هی توجیه کنم تو رو

توی پیجت کامنت دادم برای عکس دخترت ...همون عکسش که با لباس عروس بود..

فقط در جواب من یک کلمه نوشتی: مرسی!

ولی واسه زنهای دیگه چند جمله طولانی نوشتی..

نشستم خوب فکر کردم..

و دیدم وقتی نمی خوای توی زندگیت باشم...نه ازدواج ..نه دوستی ...نه دیدنم واست مهمه..نه دلتنگم میشی ..پس چرا ادامه بدم؟

من با دلخوری عکسها و پیامها و شماره ات رو پاک نکردم فرهاد..

خیلی خوب می دونم چقدر خوبی کردی در حق من...

قدرنشناس هم نیستم!..

همه چیز خوب خوب یادمه..

من تصمیمم رو گرفتم فرهاد...

باهات تموم کردم رابطه رو..بدون دلخوری..همین.

 

کی وقت داری ببینمت زهرا؟می خوام یه سری چیزها رو بهت توضیح بدم...حضوری ..نه توی پیام..

 

همین الان توضیح بده.من می شنوم ..دلیل رفتارهات رو بگو..دوست دارم بدونم چرا توی کافه نشسته بودم و نیومدی ببینمت ؟نه یه بار ...نه دو بار ...چندین بار اومدم نزدیک محل کارت و نیومدی...هر بار گفتی نه..

چرا توی پیجت این قدر معمولی بودی نسبت به من؟

فرهاد خیلی بهم برمی خورد..نمیگم مرد بدی بودی ..ولی دلیل سردی زیادت رو هیچ وقت نفهمیدم..

 

تو انتظار داری توی پیجی که خانواده ام میان قربون صدقه ات برم زهرا؟

 

قربون صدقه نه!..ولی با منم مثل همون زنها باش...مگه قربون صدقه اونا رفتی فرهاد؟

با اونا با لحن رسمی جوابشون رو دادی ولی طولانی..فرهاد من جایگاهم کجاست تو زندگی تو ؟دوستتم؟نامزدتم ؟زنتم ؟عشقتم؟چی هستم واقعا؟من واقعا بهم برمی خورد این چیزها رو می دیدم...

 

نمیشد با تو مثل بقیه زنها باشم زهرا.در مورد تو قضیه فرق میکرد ..صحیح نبود چون همه قضیه ما رو می دونستن.همه می دونستن ازدواج ما منتفی شده .نمی خواستم فکر بدی کنن راجع به ما..

 

اوکی..همه دلشون خوش باشه..دیگه زهرایی نیست..نه یه لایک توی پیجت مونده از من ..نه یه کامنت ...همه رو حذف کردم..همه رو..فرهاد شاید اینستاگرام و لایک و این چیزها برات مسخره بازی باشه..ولی برای من نیست..با منم باید مثل بقیه زنها می بودی!..در اوج احترام ولی صمیمانه..

 

زهرا عزیزم داری زود قضاوت میکنی.ببین من وقتی می خوام برای کسی پیغامی توی اینستاگرام بذارم خیلی چیزها رو در نظر می گیرم..اول از همه شرایط طرف مقابلم رو...زهرا من نمی تونستم با تو مثل بقیه باشم.همه جریان ما رو می دونستن..

 

فرهاد گذشتن از تو برای من ساده نبود.ولی اون قدر اون اواخر تحقیر شدم با رفتارهای ریز و درشتت که خودم رو قانع کردم پرونده رابطه مون رو برای همیشه ببندم..ازت متنفر نشدم..ولی با خودم گفتم: تو دوستش داری..خوب!عالیه..ولی اون نمی خواد کنارش باشی..نمی خواد ببینه تو رو ..نمی خواد توی پیجش باشی..پس برو از زندگیش بیرون..

با خودم گفتم فرهاد یه مرد خوب بود که اومد توی زندگی من...یه سری درسها داشت برای من ...و رفت...

 

زهرا من و تو با هم تصمیم گرفتیم که ازدواج نکنیم چون توی مسائلی با هم تفاوت داشتیم..ولی همیشه بهت گفتم برام مهمی ..هم خودت ..هم دخترت روژان...نگفتم زهرا؟..گفتم نبودنت برام سخته..از این که می بینی حرص می خورم روی بعضی از کارهات باید بدونی که برام مهمی.

 

منم ازت بدم نمیاد فرهاد.کاری هم به ازدواج نداشتم. من فقط دوست داشتم عین یه دوست کنار هم باشیم..

 

زهرا جان انتظاراتت از من منطقی نیست...من نمی تونم توی پیجم زیاد برای تو جواب بنویسم چون همه فامیل و دوستهای من ماجرای ما دو تا رو می دونن و هر دو بهشون گفتیم قضیه خواستگاری و ازدواج منتفی شده... نمی خوام حساس بشن روی ما دو نفر..

من بعضی وقتها پیام هات رو می خونم و جوابت رو نمیدم چون موقعیتش رو ندارم..من گاهی نمی تونم به دیدنت بیام چون شدیدا گیر کارم هستم..مثلا یه کارپرداز یه سازمان رو که سه ساله تلاش کردم تا یه روز بیاد ازم خرید کنه نمی تونم ول کنم و دقیقا همون روز بیام سر قرار با نامزدم...

من توی این دو هفته این قدر حجم کاریم بالا بود که عضلات کمرم گرفته ..الان سه روزه کمردرد دارم.

 

من اینو نمی دونستم فرهاد..الان شنیدم

 

اون وقت تو فکر میکنی من از خوشی نمیام که ببینمت.

 

نگفتم از خوشی نمیای..نفهمیدم چرا هر بار یه بهانه می آوردی..من دوست داشتم مثل قبل باشیم..بریم رستوران و غذا بخوریم و کلی توی پارک قدم بزنیم و شوخی کنیم و بخندیم...مثل همون روزها که حالمون خوب بود با هم..

 

زهرا من الانم حالم خوبه با تو.. تو که باشی حال من خوبه.....من می بینمت ..به زودی..فقط دوباره شماره ام رو سیو کن و تا ندیدیم همدیگه رو هیچ تصمیم احمقانه ای نگیر...هم تو به من احتیاج داری ..هم من به تو...فعلا کنار هم بودن به نفع هر دو مونه...

بقیه حرفها رو وقتی دیدمت بهت میگم...خداحافظ .

 

 

ادمها شبیه وبلاگشان ......
ما را در سایت ادمها شبیه وبلاگشان ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dzahra136221 بازدید : 315 تاريخ : جمعه 29 ارديبهشت 1396 ساعت: 12:56